يه روزي پروانه كوچولو ناراحت بود چون گل قشنگي پژمرده شده بود پروانه هم گل قشنگي را خيلي دوست داشت . پروانه كوچولو يك فكري به سرش زد و رفت به دوستان گل قشنگي گفت: بياييد فكري به حال گل قشنگي كنيم. گل ها هم بعد از شنيدن ماجرا فكري كردند و بعدش بدو بدو رفتند به سمت گل قشنگي و بهش آب دادند. براش شعر هاي زيبا خواندن تا اينكه گل قشنگي شاداب شد و پروانه كوچولو هم خوشحال شد و گل قشنگي به دوستانش و پروانه كوچولو گفت ممنون كه منو شاداب كرديد.و بعد همه رفتند توي مزرعه گلها يه جشن به پا كردند و همه پروانه ها و گلها ر...