زهرا زهرا ، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

یاس سفید

تولد بلبل کوچولو

  یک روزی جوجه کوچولو تصمیم گرفت بره به تولد بلبل کوچولو  دوستش واز مامان مرغی اجازه گرفت وگفت :مامان میشه برم تولد دوستم بلبل کوچولو مادرش گفت:بله برو ولی وقتی که کیک تولد روخوردی نری از خونه شون بیرون تا من بیام دنبالت. جوجه کوچولو هم قبول کرد و رفت. وچند ساعتی گذشت از تولد و کیک هم خوردن،جوجه کوپولوگفت بلبل میشه برم بیرون. بلبل گفت اگه بری گم میشی یا گربه میخوردت ولی جوجه کوچولو گوش نکرد و رفت. وانقدر رفت و رفت و رفت که خیلی دور شد و گم شد. و با خودش گفت کاشکی حرف بلبل کوچولورو گوش میکردم ومنتظر مامان مرغی می موندم. و گریه کرد. چند ساعت گذشت  تا اینکه سرو کله یه گربه سیا ه رنگ پیدا شد میو میو میکرد: من اومدم...
25 ارديبهشت 1394

دریاچه

  یکی داره گل می خوره یکی داره عاف می خوره آقا ببره گوشت می خوره خرس قطبی هم شیر می خوره منم که اینجا هستم رو صندلی نشستم بابام که تر دسته رفته سر آب نشسته داره آب رو می خوره از دریاچه ی خسته سال 91   ...
25 ارديبهشت 1394

  شعر و قصه های کودکانه و خنده وسرگرمی زیبا در وبلاگ زهرا دولتی ...
24 مهر 1393

خرگوش کوچولو و قورباغه

یه روزی خرگوش کوچولو تصمیم گرفت با قورباغه دوستش بره تفریح و گردش پس رفت در خونه قورباغه کوچولو وصداش کرد و گفت: قورقوری  قور قوری هم گفت:بله خرگوش کوچولو خرگوش کوجولو هم گفت:من اومدم باهم بریم گردش و تفریح قورباغه کوچولو هم گفت:یه دقیقه کار دارم الان زودی بر می گردم.  خرگوش کوچولوهم صبر کرد و یک دقیقه ای  گذشت تا اینکه قور قوری اومد خرگوش گوجولو هم گفت:زودتر بریم قور قوری  آخه داره شب می شه. بعد دوتایی رفتن و رفتن تا به پارک رسیدن و شاد و خندون و خوشحال تاب و سرسره بازی کردن  و قبل اینکه شب بشه به خونه برگشتند...  21بهمن 90  
9 فروردين 1393

پروانه

پروانه ام پروانه           پرهام قشنگ و نازه        شيره گل مي گيرم                    روي گلها مي شينم                           ...
6 فروردين 1393

شکلک

                                                                                                                                              ...
6 فروردين 1393

بادبادک تنها

یه روزی بادبادک کوچولویی تنها توی آسمون پرواز می کرد وناراحت بود برای اینکه هیچ بادبادکی اون رو دوست نداشت .یکی ازروزها دختر کوچولویی با او دوست شد 👧.اونا باهم تو حیاط بزرگ دختر بازی می کردن وخوشحال بودن.یه روز دختر کوچولو با خانواده اش رفتند مهمونی وبادبادک رو گذاشتند توی خونه .🏠 بادبادک کوچولو حوصله اش سر رفت هی گفت یکی میاد بامن دوست بشه . آقا باده صدای اونو شنید واومد پایین ابرها رو نگاه کرد، دیدبادبادک میگه یکی بیاد با من بازی کنه واشک می ریخت .آقا باده گفت اینکه گریه نداره تو نخت رواز دور خودت در بیار وپرت کن به هوا تامن  بگیرمت وبعد اونو گرفت وکشید بالا ، هوهو کردو با او حسابی بازی کرد .☁🌞 بعد از مدتی دختر کوچولو به خونه...
20 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاس سفید می باشد